wpb7137170.png
wpbf30807d_0f.jpg
http://CivilHome.PersianGig.com/
wp4a581bda.png
wp28e59263.png
آدم مقدس
:عربی مشغول خواندن نماز بود،رفقای وی از او تعریف و تمجید نموده گفتند
.خیلی آدم مقدسی است که با این خضوع و خشوع نماز می خواند _
!عرب نماز خود را قطع کرده و گفت: در عین حال روزه دار هم هستم
آخرین شوخی عبید زاکانی
عبید زاکانی چهار پسر داشت و در آخر عمر پیر و دست تنگ شد، ولی هیچ یک از پسرانش اعتنایی به شأن و مرتبه او نداشت و کمکی به او نمی کرد. روزی تدبیری اندیشید و یک یک پسران را پیش خود خواند و در خفا به آنها گفت: من خاطر تو را از دیگر برادرانت بیشتر می خواهم، وصیتی دارم که نمی خواهم به برادرانت بگویی و آن وصیت این است که در زیر این قسمت که نشسته ام خمره ای پنهان کرده ام که مملو از سیم و زر است، بعد از مردن من بدون اطلاع برادرانت آن را از زیر زمین درآور و فقط یک چیزی از آن را در راه خدا برای من مصرف کن و بقیه را برای خودت بردار
عبید به این ترتیب هر چهار پسرش را جداگانه پیش خود خواند و همین وصیت را کرد، از آن روز به بعد پسران هرچه بدست می آوردند در خفا پیش او می بردند و با فراوانی آنها را خرج می کرد، تا اینکه مدتی گذشت و عمر عبید به آخر رسید و بالاخره روزی وفات کرد
بعد از مرگ پدر، پسران در پی فرصتی بودند که خمره را در آورند، تا اینکه یکی از پسران پیش قدم شد و فرصتی یافته و مشغول کندن خاک گردید، در همین احوال سه برادر دیگر از راه رسیدند و با دیدن آن وضعیت به داد و فریاد پرداختند، بالاخره کاشف به عمل آمد که بله عبید زاکانی شوخ و زرنگ، به هر چهار نفر همین وصیت را کرده است، پس از بحث و گفتگو، بالاخره قرار بر این شد که باهم خمره را در آورده و هر چه در آن بود بین خویش قسمت کنند
وقتی خمره را از زیر خاک بیرون کشیدند با کمال تعجب دیدند که خالی است و از سیم و زر خبری نیست، خوب که دقت کردند، کاغذی را در آن یافتند، روی کاغذ چنین نوشته شده بود
خدای داند و من دانم و تو هم دانی
!که یک فلوس ندارد عبید زاکانی
آلت شراب
شخصی خیک خالی شراب را به شهر آورد، او را گرفته به نزد والی شهر آوردند، والی امر داد او را تازیانه بزنند گفت: یا امیر، من چه تقصیری کرده ام
!والی گفت: تقصیر بزرگتر از این که با خود آلت شراب به شهر آورده ای
!مرد گفت: تو که آلت زنا با خود برداشته ای و همه جا می بری چرا بر تو حد نمی زنند
.والی خندید و او را عفو کرد
ادهم و قلندر
یکی از شعرای شوخ و خوشمزه که نیمی از عمر خود را در هندوستان بسر برده و از خوان نعمت شاه جهان، متنعم(برخوردار) بوده است، ادهم است که او را کاشی و همدانی می گفته اند، یکی از شعرای زمان او مردی بوده است بی نهایت زمخت و نکره که به مصداق مثل معروف برعکس نهند نام زنگی کافور، تخلص خود را لطیف گذاشته بود و رفقایش او را قلندر می خوانند
قلندر هنگام شعر خواندن به قدری فریاد می کرد که گوش همه را خسته و آزرده می ساخت او هم در اولین جلسه ای که با او برخورد نمود و از صدای گوش خراش او به زحمت افتاد فی البدیهه دربارۀ او چنین گفت
میان خرس و لطیف قلندر این فرق است
که این قلندر شهر است و آن قلندر کوه
ادعای آهنگری
!شخصی نزد پادشاهی رفت و گفت: من پیغمبر خدایم، به من ایمان بیاور
:پادشاه پرسید: معجزه تو چیست
.گفت: هر چه خواهی
.پادشاه قفل مشکل گشایی پیش او نهاد و گفت: اگر راست می گویی این قفل را بی کلید بازکن
!مرد گفت: من دعوی پیغمبری می کنم، نه ادعای آهنگری
.پادشاه خندید و انعامی به او داد
اسمش را نیاور
می گویند سردار سپاهی در یک جنگ شکست خورد و شب در صحرا ماند و ناچار به کلبۀ دهقانی پناه برد، هوا سرد بود و از دهقان لحاف و تشک خواست، دهقان نداشت. پرسید: چه داری که من رویم بکشم تا سرما مرا نکشد؟
!دهقان جواب داد: هیچ چیز ندارم مگر یک پالان و روپوش الاغ
!سوار سپاه گفت: اسمش را نبر بینداز روی کولم
بی ادبی گرانجانی
گرانجانی(سخت جان- پوست کلفت- نامطبوع در معاشرت) بی ادبی می کرد، عزیزی او را ملامت نمود و او گفت: چه کنم آب و گل مرا چنین سرشته اند
!در جوابش گفت: آب و گل تو را نیکو سرشته اند، اما لگد کم خورده است
بهلول و ابوحنیفه
روزی بهلول وارد مسجدی شد که ابوحنیفه در آنجا صحبت می کرد و می گفت: جعفرابن محمد یعنی امام صادق (ع) قائل به سه مسئله است و من به هر سه مسئله اعتراض دارم، اول آنکه می گوید خدای تعالی موجود است لیکن نه در دنیا و نه در آخرت دیده نمی شود، چگونه ممکن است که چیزی موجود باشد ولی دیده نشود!، دوم آنکه می گوید شیطان به آتش معذب می شود، با وجود آنکه شیطان از آتش آفریده شده است پس چگونه چنین چیزی امکان دارد، سوم آنکه می گوید که افعال بندگان مستند به خود ایشان است با آنکه آیات دلالت می کند به آنکه فاعل همه اشیاء خدا است
چون بهلول این کلمات را شنید، کلوخی برداشت و بر سر ابوحنیفه زد و سر او را مجروح نمود و خون از آن جاری شد، ابوحنیفه به شکایت نزد خلیفه رفت، چون بهلول را آوردند هارون الرشید سبب آن عامل را از او جویا شد
بهلول گفت: این مرد، در سه مسئله نسبت غلط به امام صادق علیه السلام داده است، اول آنکه گمان دارد که فاعل همۀ افعال خداست، پس این شکستگی سر از من نیست بلکه از خدا به او رسیده است و مرا تقصیری نیست
!دوم آنکه می گوید هر چیزی که موجود است حتماً دیده می شود، پس اگر راست می گوید که درد در سر او هست چگونه درد دیده نمی شود
سوم آنکه ابوحنیفه از خاک آفریده شده و آنچه که من به او زده ام پاره ای از خاک بوده، مگر نمی گوید که هر جنسی به جنس خود آسیب نمی رساند، پی چگونه از این پاره خاک دردناک گردیده است
.خلیفه از این سخنان تعجب نموده بهلول را از شر ابوحنیفه ایمن ساخت
بذله گویی فتحعلی شاه
فتحعلی شاه خیلی بذله گو و صریح الهجه بود و این مطلب از صحبت ایام جوانی او با آخوند کاشی که معلم شرعیات او بوده است کاملاً مشهود است
عبدالله مستوفی در کتاب شرح زندگانی من می نویسد: می گویند، آخوند کاشی، می خواسته است میزان مصرف آب را در شستشوهایی که جز خود شخص دیگر نمی توانند متصدی آن باشد تعیین کند، به باباخان (فتحعلی شاه) می گفته است: باید آنقدر موضع را شست که از تماس دست به موضع صدای شیشه احساس شود
!باباخان گفته است: من آنقدر می شویم که موضع صدای کاشی بکند
تازه به دوران رسیده
مرد ثروتمندی که از خود راضی و تازه به دوران رسیده بود، به نوکر خود بی اندازه آزار می رساند و به دشنام می داد، از قضا روزی چند نفر مهمان برایش رسیده و میزبان به مستراح رفت و بعد از شستن، نوکرش را صدا زد و گفت
.ای فلان فلان شده آفتابه بیار_
نوکر هم فوراً رفت و آفتابه را از سماور پر از آب جوش کرد و برده در مستراح به اربابش داد. ارباب هم که از همه جا بی خبر بود آفتابه را روی خو خالی کرد، و بر اثر آن مقعدش و اطراف آن سوخت، ناگهان فریاد آقا به آسمان رفت و فوراً از مستراح بیرون دوید و نوکرش را به باد کتک گرفت و هر چه مهمان ها التماس کردند که او را نزن، فایده ای نداشت، نوکر در حالیکه کتک می خورد خطاب به مهمان ها گفت
!بگذارید تا بزند من می دانم کجایش می سوزد_
جوحی و تعارف نابجا
جوحی(نام مسخره ایی است که بسیار خوش طبع و ظریف بوده است) که ملانصرالدین ترک ها می باشد، روزی در مزرعه اش نشسته بود و غذامی خورد، سواری از آنجا می گذشت، جوحی گفت: بفرمایید
:سوار هم فی الفور از اسب پیاده شد و گفت
میخ طویله اسبم را کجا بکوبم؟_
:جوحی که از تعارف خود پشیمان شده بود و گمان نداشت تعارفش چنین نتیجه بدی بدهد گفت
!بیا ببندش سر زبان بنده_
جوحی صاحب درب
.درب خانه جوحی را دزدیدند، او هم رفت و درب مسجدی را کند و بر دوش گرفت و به طرف خانه اش براه افتاد
!عده ای جلوی او را گرفته و گفتند: چرا درب مسجد را کنده ای؟
!جوحی با بی اعتنایی به آنها گفت: درب خانه مرا دزدیده اند و صاحب این درب، دزد را می شناسد، دزد را به من بسپارد و در خانۀ خود را بگیرد
جواب بی ادبان
:وقتی ملاجامی این شعر را می خواند که
بس که در جان فکار و چشم بیدارم تویی
هر چه پیدا می شود از دور پندارم تویی
!بی ادبی به او گفت: بلکه خری از دور پیدا شود؟
!ملا گفت: باز پندارم تویی
جامی و فرزندش
می نویسند جامی که از مشاهیر شعرا و دانشمندان است، دوست داشت، پسرش شاعر باشد و شعر بگوید، ولی پسر میلی به این کار نداشت، پدر مکرراً به او توصیه کرد که کم کم خود را بیازمای و برای نظم قافیه ها، فکر کن، چون تو فرزند منی، قریحه شعر گفتن را داری زیرا سجایا و طبایع، پدر به فرزند می رسد
!پسر به این سخنان اعتنایی نمی کرد تا روزی پدر در غضب شد و فرزند را کتک زد و گفت: هر چه به دهانت می رسد بگو
پسر در حالت ناراحتی و نگرانی گفت: «بالا بلند جامی مندیل(دستمال- دستار- عمامه) پاره پاره!» جامی با خوشحالی به پسرش گفت: احسنت در نیم بیت بعدی بگو: چون آشیان لک لک بر کلۀ مناره
!چوب محمد
در روستایی سه نفر به شراکت مسجدی ساختند و امام جماعتی را برای نماز انتخاب نمودند اسم آن سه نفر ابراهیم، محمد و موسی بود، امام جماعت در نمازش به عوض سورۀ توحید سورۀ سبح اسم ربک الاعلی را می خواند، یکی از شرکا که محمد نام داشت خیال کرد رفقایش در خفا سوری به امام جماعت داده اند که امام در نمازش در آخر سوره، «الصحف الاولی صحف ابراهیم و موسی» نام آنها را می برد، او نیز از امام جماعت دعوت نمود و سور مفصلی به او داد و عرض کرد: مرا هم مثل رفقا در سوره دعا کن
.امام جماعت بیچاره که از جایی خبر نداشت گفت: انشاءالله بعد از چند شب دیگر
.هر چند محمد، گوش داد ببیند امام اسمی از او می برد دید ابداً نام او را ذکر نمی کند و مرتباً اسم ابراهیم و موسی را تکرار می نماید
!باز محمد، مخفیانه کیسۀ پولی به آقا تقدیم کرد و عرض نمود: تقاضا دارم اسم مرا هم مثل رفقا در نماز ذکر نمایید و در حقم دعا کنید
!آقا گفت: انشاءالله، چند شب دیگر
باز محمد، هر چه گوش کرد دید ابداً امام ذکری از او نمی کند، پیش خود گفت: حرف حساب به گوش آقا نمی رود و باید او را با چوب به وظیفه خود آشنا سازم
و به دنبال این فکر شب تاریکی در یک جای خلوت آقا را پیدا کرد و چند چوب محکم به کمر آقا زد و گفت: گفتم که در نماز مرا هم مثل رفقا ذکر کن
!پیشنماز بیچاره تازه متوجه منظور او شد و گفت: مرا ول کن قول می دهم که در نمازها ابداً تو را فراموش نکنم
!«فردا صبح محمد آمد و در عقب سر آقا ایستاد و گوش داد، آقا خواند: «صحف ابراهیم و محمد و موسی
!محمد گفت: خدا پدر چوب را بیامرزد، شماها را فقط چوب به وظیفه آشنا می سازد
!بعد از نماز، مردم به امام جماعت اعتراض کرده و گفتند: در آیه اسم محمد نیست و فقط صحبت ابراهیم و موسی است؟
!امام فرمود: آری ولی دیشب، محمد بوسیله چوب خود را در آیه داخل نمود و تا من امام جماعت این مسجدم دست از محمد برنمی دارم
حاکم و پدر مهربان
روز قبل معلم این درس را به شاگردان آموخته بود، که حاکم باید نسبت به رعایای خویش مثل پدر مهربان رفتار نماید، روز بعد یکی از شاگردان را مخاطب قرار داده پرسید: حاکم نسبت به رعیت چه قسم باید رفتار نماید؟
.شاگرد گفت: نمی دانم
معلم پرسید: چرا نمی دانی، می پرسم حاکم نسبت به رعایای خود مثل که باید رفتار نماید؟
.شاگرد گفت: عرض کردم نمی دانم، فراموش کرده ام
معلم برآشفت و گفت: سؤال به این آسانی را نمی توانی جواب بدهی، مثلاً من حاکم و تو کره خر، رعیت من، نسبت به تو مثل که باید رفتار نمایم؟
!شاگرد گفت: مثل پدر مهربان
حکیم و یخ
!شخصی از حکیمی پرسید: جناب حکیم، یخ تیریز سردتر است یا یخ اردبیل؟
!حکیم گفت: سؤال تو از هر دو سردتر است
خانم مریض و دوای دکتر
خانمی مریض شده نزد طبیبی رفت طبیب نسخه ای به او داد، او نسخه را از دوافروش خریداری کرده به منزل آمد و دوا را دور ریخت، خادمه از او پرسید: - چرا نزد طبیب رفتید و چرا دوا را خریدید و بعد دور ریختید؟
خانم گفت: نزد طبیب رفتم برای اینکه او باید زندگانی کند، اگر مریض نزد دکتر نرود طبیب نمی تواند زندگی کند، دوا را از دواساز خریدم برای اینکه او هم اگر مشتری نداشته باشد زندگی نمی تواند بکند، اینکه دوا را نیز دور ریختم برای این است که خودم هم می خواهم زندگی کنم
خواجه نظام الملک و خیار
می نویسند، هرگاه تحفه ای به مجلس خواجه نظام الملک وزیر سلطان ملکشاه می آوردند، خواجه آنها را بین حاضران در مجلس تقسیم می کرد
روزی باغبان، سه خیار نورس به خواجه تقدیم نمود، خواجه برخلاف رسم همیشگی خود، هر سه خیار را خورد و دستور داد تا هزار درم به او دادند. چون مجلس خلوت شد، یکی از ندما که به خواجه خیلی محرم و نزدیک بود، از او پرسید
!چطور شد برخلاف شیوۀ همیشگی از این سه خیار نورس، چیزی به حضار ندادید؟
خواجه فرمود: خیارها تلخ بود، فکر کردم که اگر حتی اندکی از آن را به دیگری بدهم از شدت تلخی، تاب نیاورده و موضوع را بر زبان آورده و باغبان بیچاره را که به امید گرفتن پاداش نزد ما آمده بود، خجل و شرمنده سازد
خربزه و عسل
:طبیبی، ظریفی را دید که خربزه و عسل را با هم می خورد، گفت
خربزه و عسل با هم نمی سازد و اسباب اذیت تو خواهند شد. روز دیگر شنید که آن ظریف بیمار شده است، بر سر بالین وی آمد و گفت_
به تو نگفتم که این دو غذا با هم نمی سازد؟_
:مرد ظریف در عین ناراحتی گفت
!بالعکس از قرار معلوم خوب با یکدیگر ساخته و خیال دارند من بیچاره را از میان بردارند_
خواب مرد شوخ
مرد شوخ طبعی، خواب دید که حواله ای نزد صراف برده، صراف می خواست پول سفید به او بدهد ولی مرد راضی نشده اصرار داشت که پول زرد دریافت دارد، در این بین مرد از خواب بیدار شد و چون دانست که خواب می دیده است، فوراً چشم های خود را روی هم گذارده و دست دراز کرد و گفت
!همان پول های سفید را بده قبول دارم
درویش و دخترک
.درویشی به در خانه ای رسید، پاره نانی بخواست، دخترکی در خانه بود، گفت: نداریم
درویش گفت: چوبی، هیمه ای، پاره ذغالی؟
.دخترک گفت: نیست
درویش گفت: قطعه ای نمک سنگ؟
.دخترک گفت: نمک هم نداریم
درویش گفت: کوزه ای آب؟
.دخترک گفت: آب هم نداریم
درویش پرسید: مادرت کجاست؟
.دخترک گفت: به عزاداری خویشاوندان رفته است
!درویش گفت: این طور که من خانه شما را می بینم، ده خویشاوند دیگر می بایست که به عزاداری شما بیایند
دو نفر دروغگو
:دو نفر دروغگو به هم رسیدند، یکی از ایشان گفت
!مادرم طویله بزرگی داشت که هر وقت گاو بارداری داخل آن می شد هنوز به وسطش نرسیده بود می زایید_
دروغگوی دیگر گفت: اینکه اهمیتی ندارد، مهم این است که پدر من عصای بلندی داشت که هر وقت می دید هوا ابری شده برای آنکه باران به خانه اش نبارد با آن عصا ابرها را از بالای خانه اش عقب می زد تا خانه اش نمناک نشود و لذا هیچ وقت باران به خانه او نمی ریخت و همیشه !اوقات آنجا خشک بود
:دروغگوی اول از دومی پرسید
پدرت عصای به این بلندی را کجا می گذاشت؟_
!او در جواب گفت: آن عصا را پدرم در همان طویلۀ مادرت می گذاشت
درویش و اهل ده
درویشی به دهی رسید، جمعی را دید که آنجا نشسته اند، روی به آنها کرد و گفت: چیزی به من بدهید وگرنه به خدا با این ده همان !کنم که با آن ده کردم
!اهالی ده خیلی ترسیدند و با خود گفتند: مبادا این درویش ساحر و یا مرد خدا باشد و با نفرینش ده ما خراب شود
روی این اصل آنچه درویش خواست به او دادند، بعد از او پرسیدند: با آن ده چه کردی؟
!درویش گفت: آنجا سؤالی کردم چیزی ندادند، به اینجا آمدم، اگر شما هم چیزی نمی دادید این ده را نیز رها می کردم و به ده دیگر می رفتم
!دو قورت و نیمش باقی است
چون حضرت سلیمان نبی علیه السلام به امر الهی کلیۀ مخلوقات را مسخر نمود، حتی آفتاب و ماه و باد و جن و انس به فرمانش درآمدند، روزی خواست که برای یک وعده کلیۀ جانداران آبی و خاکی و هوایی و زمینی را به ناهار مهمان کند، خداوند به او وحی فرستاد که: ای سلیمان، .این کار در قدرت تو نیست
سلیمان گفت: خدایا تو همه چیز را به اختیار من گذاشتی، چگونه نتوانم یک وعده به مخلوقات تو روزی برسانم؟
خداوند گفت: به هر حال، حالا که اصرار داری هر کاری می خواهی بکن
حضرت سلیمان (ع) هم مدت چندین روز و ماه با نیروی کلیۀ مخلوقات که به فرمانش بودند حتی نیروی باد و برق و رعد و ابر و جن و انس، آذوقه تهیه دید و در جنگل ها و بیابان ها و سواحل دریاها و کشتی ها خوراکی آماده کرد و از خداوند خواست اجازه دهد که مخلوقات شروع به خوردن کند، زیرا او از همه گرسنه تر است
!در این حال ماهی سر از آب بیرون کرد و هر چه خوراکی که در این مدت در کشتی ها و سواحل و بیابان ها موجود بود خورد و باز منتظر خوراکی بود
حضرت سلیمان با مشاهدۀ این وضع سر را بسوی آسمان بلند کرد و گفت: بارالها، من زبان این حیوان را نمی فهمم چه می گوید و چه می خواهد؟
!ندا رسید: این حیوان شبانه روزی سه قورت می خورد، این نیم قورت بود و دو قورت و نیم دیگر باقی است
!و از آن روز این اصطلاح شایع شد که اگر کسی به چیزی قانع نشد می گویند دو قورت و نیمش باقی است
دزد و روضه خوان
شبی دزدی در منزل روضه خوانی آمد و هر چه آن بیچاره اثاثیه داشت جمع آوری کرد و روی طناب گذاشت و بست و در آخر کار هر چقدر زور زد نتوانست آن را بلند کند و با خود ببرد، یکبار عزم خود را جزم کرد و با دو دست طناب را به دوش کشید و گفت: یاعلی، باز قوه اش نرسید، صاحب خانه که بیدار بود ولی از ترس دزد حرفی نمی زد، چون دزد یاعلی گفت، جرأتی به خود داد و خطاب به دزد گفت: ای دزد، من چهل سال است که یاحسین گفته ام تا اینکه این اثاثیه را جمع آوری نموده ام و حالا تو می خواهی به یک یا علی آنها را بلند کرده و ببری؟، البته علی
راضی به این عمل نخواهد گردید
دیوانه و اتوبوس
دیوانه ای در تیمارستان دست خود را مشت کرد و به دیوانۀ دیگر گفت: اگر گفتی در مشت من چیست؟
!دیوانه دوم جواب داد: اتوبوس
!دیوانه اولی گفت: ای ناقلا قبلاً آن را دیده بودی
رضایت از زن
!واعظی بالای منبر گفت: هر کس از زن خود راضی نمی باشد از جای بر خیزد
!همه برخاستند، مگر یکی، واعظ با دیدن او گفت: الحمدالله که در تمام عمر خود دیدم یک نفر از زنش راضی است
آن شخص به تندی گفت: ببخشید مولانا، زن من، سنگ به پای من زده است و نمی توانم برخیزم و الا من کسی بودم که از همه زودتر از جای بر می خاستم
ریش خان و دم الاغ
دو نفر لر درباره الاغی با هم بگومگو داشتند، و هر کدام مدعی بودند که الاغ مال او می باشد، دعوا را پیش خان مطرح ساختند و قرار شد قسم بخورند، یکی از آنها گفت: به ریش خان قسم که این الاغ مال من است
:دیگری که در برابر این قسم بسیار بزرگ عاجز و مبهوت مانده بود، نظرهای التماس آمیزی به ریش بلند خان انداخت و گفت
!ای ریش خان، اگر به کمر دروغگو نزده و او را نکشی از دم این الاغ من هم کمتر هستی_
زن باردار و روشنایی
مردی زنش حامله بود، شبی چراغی روشن کرده نشسته بودند که زن را درد زاییدن گرفت و یک طفل زایید. لحظه ای نگذشت طفلی دیگر زایید، چند ثانیه بعد طفل سوم فرود آمد، مرد ترسید و فوراً چراغ را خاموش کرد و گفت: تا روشنایی می بینند پی در پی بیرون خواهند آمد
سرکه هفت ساله
!شخصی از دوستش تقاضای سرکه هفت ساله کرد، او در جواب گفت: دارم اما نمی دهم
!با تعجب پرسید: چرا؟ گفت: اگر من سرکه به کسی می دادم سال اول تمام می شد و به هفت سالگی نمی رسید
سر و سنگ
.مردی، با سپری که به دوش انداخته بود به میدان جنگ رفت، از طرف دشمن سنگی بر سرش خورد و سرش را شکست
!فریاد مرد بلند شد و گفت: ای بی مروت، مگر کوری و سپر به این بزرگی را نمی بینی که سنگ بر سر من می زنی
سلطان محمود و دلقک
روزی سلطان محمود غازی(پادشاه جنگجو) از طلحک(در اصل تلخک بوده است) خود رنجید و خواست که او را چوب بزند، روی این اصل به غلامان گفت: به باغ بروید و از درخت ارغوان چند شاخه بیاورید تا او را مجازات کنم
غلامان به دنبال چوب دویدند، طلحک دو زانو به زمین زده بود و جمعی از عقب او ایستاده بودند، طلحک خطاب به آنها گفت: بیکار نباشید تا وقتی که چوب می آورند پس گردنی بزنید
.سلطان از این حرف دلقک خندید و او را بخشید
شام شب
شخصی از دوستش پرسید: امشب شام چه داری؟
!گفت: هیچ ندارم
!شخص اولی گفت: باز خوشا به حال تو، من که هیچ ندارم و مهمان هم دارم
شوخی ندیم با پادشاه
ندیم پادشاهی در مطائبه و شوخی با شاه از حدود ادب تعدی و زیاده روی نمود، شاه در غضب شد و مصمم گردید که او را به قتل برساند روی این اصل به او گفت: آماده مرگ باش
.ندیم بنای زاری را گذاشت و خواستار عفو گشت
شاه گفت: گذشتن از خون تو محال است ولی اختیار چشیدن این شربت ناگوار را به تو واگذار نمودم به هر کیفیتی که مایل هستی آن را بنوش
ندیم در جواب شاه گفت: حال که شاه بنده را مختار فرموده اند تمنا دارم که مرا مهلت دهند تا در سن پیری و شیوخیت این شربت ناگوار را بچشم
!شاه خندید و از قتل او چشم پوشید
شخص پرخور و مرد کور
شخصی پرخور با یک نفر کور، هنگام افطار هم غذا شدند، از قضا کور از پرخور شکم خوارتر بود و مجال به او نمی داد، هنگام رفتن، پرخور به صاحب خانه گفت: حاج آقا خانه احسانت آباد، من امشب دو مرتبه از تو، شاد شدم اول بار بدان جهت که مرا با کوری هم غذا نمودی و چنین انگاشتم که کاملاً خواهم خورد، دوم آنکه پس از فراغت از خوردن شاد شدم که این کور خودم را هم نخورد
شیره نجس و نماز بی طهارت
شخصی می خواست از دنیا برود، به فرزند خود وصیت کرد که یک سال برای او نماز بخوانند، چون پدر از دنیا رفت، فرزند او هر چه خواست مالی را به صرف نماز پدر برساند، دلش راضی نشد، تا اینکه روزی به او خبر دادند در خمره شیره او موش مرده پیدا شده است، با خود گفت: بالاخره مالی را که باید برای مرحوم پدرم بدهم نماز بخوانند پیدا کردم! و بالاخره آن شیره نجس را به مردی داد تا برای پدر مرحومش نماز بخواند ولی به او نگفت که شیره نجس است، پس از مدتی یک روز به مرد برخورد و به او گفت: آن شیره ای که به تو دادم تا برای مرحوم پدرم نماز بخوانی نجس بود
آن مرد خندید و گفت: از اشتباه بیرونم آوردی، من متعجب بودم که چرا هر وقت برای مرحوم پدر شما نماز می خواندم در رکوع، طهارت من نقض می شد، عیبی ندارد اگر تو شیرۀ نجس به من دادی، من هم چنین نمازی برای مرحوم پدرت خواندم، آن چنان اجرتی مستحق بیش از چنین عملی نخواهد بود
صاحب خانه و دزد
.شبی دزدی به خانه ای رفت، صاحبخانه به محض دیدن او از ترس داخل گنجه شد و در را به روی خود بست
.دزد همه جای خانه را گشت و چون چیزی پیدا نکرد با خود گفت: شاید اشیاء گران بها را در گنجه گذاشته اند
به دنبال این فکر به طرف گنجه رفت و در آن را با هزاران زحمت از جا کند، ولی ناگهان چشمش به صاحبخانه افتاد و با ترس گفت: شما اینجا چکار می کنید؟
!صاحبخانه جواب داد: چون دیدم چیزی که قابل شما باشد در خانه پیدا نمی شود، از فرط خجالت خودم را در اینجا پنهان کردم
صراحت لهجه نادر
در نخستین جنگ نادرشاه با ترکان عثمانی که لشکر ایران شکست خورد، نادر به میرزا مهدیخان منشی گفت: به ولایات و رؤسای قبایل و عشایر ایران ماجرا را بنویسد و فوری کمک بخواهید
میرزا مهدیخان، به اسلوب و روش دوره نادری شرحی نگاشت و پس از تمجید و تحسین فراوان از پیروزی های لشکر، چنین ادامه داد: اندک چشم زخمی به قسمتی از سپاه سپهر دستگاه و قشون ظفر نمون رسیده است
!چون نوشته را به نظر نادر رسانیدند، برآشفت و گفت: این دروغ ها و یاوه سرایی ها چیست، بنویسید که دمار از روزگار ما درآورده اند
طلبۀ جسور و مدرس
روایت می کنند که مدرسی با عده ای از طلاب به مجلس سوری دعوت شدند و دور سفره نشستند، یکی از طلاب دید که تمام خوراک های لذیذ جلو آقای مدرس است و او هم به هیچکس تعارفی نمی کند
طلبۀ جسور از پایین سفره خم شد و دستی دراز کرد و قاب خوراکی که مرغ پخته در آن بود بلند کرده جلو خودش و سایر هم درسی هایش گذاشت
!در این حال مدرس زیر لفظی و یواش گفت: لا یجوز نقل المیت من مکان آخر
.(!!یعنی (جایز نیست که مرده را از محلی که دفن شده به محل دیگری نقل نمود
!در این حال طلبه با دست بسوی شکم خود و سایر طلاب اشاره نمود و گفت: الا المشا هدالمتبرکه
!یعنی: جز به عتبات و مقابر شهیدان
ظریف و پادشاه
!ظریفی را به گناهی موأخذه کردند و پیش پادشاه بردند و بعد از ثبوت گناه، پادشاه گفت: بینی او را سوراخ کنید
!ظریف گفت: ای پادشاه اسلام! والله که بینی من دو سوراخ دارد و به سوراخ سوم احتیاج نیست
.پادشاه خندید و او را بخشید
عسل و صاحب خانه
مرد شوخی روزی به خانه یکی از دوستانش رفت، صاحب خانه مقداری نان و عسل و کره آورده، مرد شوخ کره ها را با مقدار فراوانی عسل و اندکی نان خورد و بقیه عسل را هم با انگشت می لیسید و در دهان می گذاشت
.صاحب خانه گفت: دوست عزیز، عسل را خالی نخورید، چون دل آدم را می سوزاند
!مرد در حالیکه ته مانده عسل را نیز با انگشت در دهان می گذاشت، گفت: خدا می داند که عسل خوردن من، دل چه کسی را می سوزاند
غربال و مرد
مردی وارد خانه شد، از قضا نوک پایش را بلبله غربالی گذاشت که زنش در صحن حیاط انداخته بود، غربال بلند شده و لبه طرف مقابل، با کمال قوت به ساق پای او خورد و بشدت درد آمد
مرد متغیر شده از شدت ناراحتی و تغییر، غربال را گرفته و آن را بطرف دیوار پرتاب کرد، غربال به دیوار خورد و از آنجا کمانه کرد و بجانب او روی آورد و به پیشانی او برخورد، بطوری که خون از آن جاری گشت
:مرد زخمی در این وقت روی بجانب زن خود کرده گفت
!زنکۀ بی مصرف، همین طور نشسته ای و تماشا می کنی که آخرش این غربیله شوهرت را بکشد_
(فکر یاری به امام حسین (ع
شخصی بود که اشتیاق زیادی به یاری از حضرت سیدالشهداء علیه السلام داشت و غالباً با خود می گفت، ای کاش در روز عاشورا در رکاب امام حسین علیه السلام بودم و به فیض شهادت در راه سرور آزادگان نائل می گشتم
تا اینکه شبی در عالم خواب دید در صحرای کربلا و در حضور حضرت سیدالشهداء (ع) ایستاده است، حضرت به او فرمودند: تو غالباً تقاضا می کردی که در حضور من باشی و با دشمنان اسلام بجنگی و به شهادت برسی، حالا این سعادت نصیب تو شده است
حضرت با گفتن این حرف دستور داد، یک اسب زین کرده و برای او آوردند و شمشیری نیز به دستش دادند، مرد سوار اسب شد و حضرت به او فرمودند: حمله کن تا به فیض شهادت نائل گردی
مرد با شنیدن این حرف به لرزه افتاد، در این لحظه، حضرت زینب علیها سلام، امام حسین (ع) را صدا زدند، به مجرد اینکه امام (ع) با خواهرشان حضرت زینب سرگرم گفتگو شدند، مرد در رکاب بر اسب زد و فرار را به قرار ترجیح داد
یک وقت زن آن مرد، دید که شوهرش از خواب پرید و همانگونه خواب آلوده در اطراف اطاق مشغول دویدن شد، همسرش جلو او را گرفت و از او پرسید: چی شده، چرا می دوی؟
مرد وحشت زده گفت: بگذار فرار کنم، الساعه بیوه می شوی، خداوند پدر حضرت زینب را بیامرزد که سر امام حسین (ع) را گرم کرد و من فرار کردم والا الساعه تو، به مرگ شوهر نشسته بودی
فقیر و اهل خانه
.فقیری درب خانه ای را کوبید و گفت: محتاج و فقیرم به من نان بدهید که گرسنه هستم
.اهل خانه گفتند: امروز نان نپخته ایم
.فقیر گفت: میوه ای برایم بیاورید
.آنها گفتند: هنوز میوه نخریده ایم
.فقیر گفت: تشنه هستم، قدری به من آب بدهید
.گفتند: امروز سقا آب نیاورده است
!فقیر گفت: قدری رنگ و روغن برای موهای سرم بدهید
.اهل خانه گفتند: روغنمان کجا بود، روغن نداریم
!فقیر گفت: ای بیچاره ها، پس چرا در خانه نشسته اید، برخیزید تا به اتفاق همدیگر به درب خانه ها برویم و گدایی کنیم
!قدر ساعت را بدانید
شخصی در شب به خانۀ خود می رفت، در پس کوچه ای سه نفر به او برخوردند و قصد لخت نمودنش را داشتند، یکی از آن سه نفر نزدیک مرد آمد و گفت: ساعت داری؟
.مرد گفت: آری دارم
گفت: بیرون بیاور ببینم، چند ساعت از شب گذشته است؟
!آن مرد شمشیری را که در زیر لباس داشت از غلاف بیرون کشید و گفت: نصف از شب گذشته و این عقربک ساعت است
.گفتند: قدر این ساعت را بدانید که بسیار دقیق کار می کند! وبا گفتن این حرف متواری شدند
گواهی دست و شکم
.روزی مرد شوخی یک ماهی خرید و به خانه آورد و به زنش گفت: این ماهی را سرخ کن تا بخوریم
هنگامی که زن مشغول سرخ کردن ماهی بود، مرد به خواب رفت و چون ماهی حاضر شد، زن، مرد را از خواب بیدار نکرد و خود به تنهایی ماهی را خورد و بعد دست شوهرش را با روغن آلوده نمود
!وقتی مرد بیدار شد و ماهی خواست، زن گفت: ماهی را خوردی، خاطرت نیست
!مرد با تعجب گفت: من
!زن گفت: دستت را بو کن
!مرد دست خود را بو کرد و گفت: بله دستم به خوردن ماهی گواهی می دهد ولی شکمم، تکذیب می نماید و فریاد گرسنگیش بلند است
لعنت بر معاویه
حافظ که از علمای بزرگ بود گفته است: روزی در راهی می رفتم و به سر کویی رسیدم، دیدم جمعی از کودکان بازی می کنند، ناگاه یکی از میان ایشان بیرون آمد، و سر راه من گرفت و گفت: ای شیخ در حق معاویه چه می گویی؟
.گفتم: در امر او ساکتم و حوالۀ او با خدا کرده ام
گفت: در حق پسرش یزید چه می گویی؟
.گفتم: لعنت خدا بر او باد
پسرک گفت: در حق دوستداران و هواداران او چه می گویی؟
.گفتم: لعنت خدای بر ایشان باد
!پسر گفت: هیچ پدری هست که دوستدار و هوادار پسر نباشد؟
.با این ترتیب کودک باهوش، بطور غیر مستقیم، لعنت خدای بر معاویه را از زبان حافظ بیرون کشید
!حافظ می گوید: در تمام مدت عمرم هیچکس به اندازه آن کودک بر من غلبه نیافت و مرا خجلت زده نساخت
مظفرالدین شاه و مادر قربان علی
:روزی مظفرالدین شاه وارد مجلسی می شد، جلوی در ورودی، دو نفر مأمور ایستاده بودند، شاه روی به یکی از آنها کرده پرسید
اسم تو چیست؟_
:مأمور در نهایت احترام عرض کرد
.اسم من قربان علی است_
!شاه گفت: این چیه که در دست داری؟
.مأمور گفت: قربان این تفنگ است
!مظفرالدین شاه گفت: باید از آن به خوبی مواظبت کنی، این تفنگ مثل مادر توست
بعد شاه از دیگری پرسید: نام این که در دست توست چیه؟
!مأمور دومی به عرض رسانید: این مادر قربان علی است
!مادری که باد آورده است
:شخصی مادر خود را نزد طبیب برد و گفت
!آقای دکتر مادرم باد آورده است_
!دکتر گفت: خانه ات آباد، باز چیزی آورده، دیگران همه دست خالی می آیند
مریض غیر عادی
.شخصی نزد طبیبی رفت و گفت: دردی دارم، آن را علاج کن
طبیب پرسید: چه دردی داری؟
!مریض گفت: چند روز است که موی من درد می کند
طبیب متعجبانه پرسید: امروز چه خورده ای؟
!مریض گفت: نان و یخ
!طبیب گفت: سبحان الله، نه دردت، به درد آدمیان می ماند و نه غذایت به غذای عالمیان
ملاح و نحوی
یک نفر با ملاحی(کارگر کشتی- جاشو) در قایقی نشسته و دریا را طی می نمودند و در ضمن با هم صحبت می کردند، طلبه از ملاح پرسید
آیا علم نحو را تحصیل کرده ای؟
ملاح گفت: نه
!طلبه گفت: پس بدان که نصف عمرت به هدر رفته است
.قدری که گذشت، دریا طوفانی شد و امواج کوه پیکر قایق را به تکان های شدید انداخت
طلبه نگران و مضطرب شد و خطر در نظر او بسیار آشکار و قریب الوقوع بود. در این وقت ملاح از طلبه پرسید: آیا شما علم شنا کردن را آموخته ای؟
.طلبه با اضطراب تمام گفت: خیر
!ملاح لبخندی زد و گفت: پس بطور تحقیق، بدان که تمام عمرت به هدر رفته است
مکافات عمل
واعظی بالای منبر می گفت: اگر کار نیک یا بدی انجام دهید پنج برابر آن پاداش می بینید، مردی از پای منبر جواب داد: کاملاً صحیح است، چون من دختر زشت و بداخلاق خود را به ریش جوانی بستم، بعد از چند سال او را سه طلاقه کرد و با چهار بچه شر و شیطان برایم پس فرستاد
معاویه و مرد عرب
ابوهریره(از فقیرترین اصحاب حضرت رسول (ص) بود و دائماً در خدمت ایشان حضور داشت و چون به گربه علاقه فراوانی نشان می داد رسول اکرم (ص) این کنیه را به او داد. ابوهریره دارای حافظه بسیار خوبی بود و به همین جهت احادیث زیادی را حفظ و نقل کرده است. ) گفت، روزی در مجلس معاویه نشسته بودم که مردی عرب وارد شد و چون سفره غذا را حاضر کردند، اعرابی بره بریان کرده را که توی سفره بود، پیش کشید و با قدرت هرچه تمامتر از هم درید و گوشت آن را به دهان گذارد، معاویه از دیدن آن حرکت بر خود پیچید و عاقبت بی طاقت شد و گفت: ای برادر عرب مگر مادر این بره تو را شاخ زده است که با آن عداوت داری؟
مرد عرب در جواب معاویه گفت: مگر مادر این بره تو را شیر داده است که چنین به او محبت داری؟
!معاویه خجل شد و بعد از لحظه ای، مویی در لقمه مرد عرب دید و گفت: آن موی را از لقمه خود جدا کن تا در روده تو نپیچد
!مرد عرب لقمه را انداخت و گفت: خوردن نان بخیلی که از دور موی در لقمه می بیند، حرام است
.معاویه بار دیگر خجل و شرمنده شد و از او عذر خواست، اما عرب طعام نخورده و بیرون رفت
مرد عرب و پیشنماز
عربی صبح به مسجد آمد که نمز گزارد و معلوم بود که خیلی عجله دارد و می خواهد نماز را زود بخواند و برود. پیشنماز بعد از فاتحه شروع به خواندن سورۀ نوح کرد و گفت:«انا ارسلنا نوحاً» یعنی ما که خداوندیم فرستادیم نوح را... و باقی آیه از یادش رفت و مدتی سکوت کرد، طاقت عرب طاق شد و گفت: ایها القاری، اگر نوح نمی رود دیگری را بفرست و ما را انتظار مده
مقصر و مادر حاکم
.مقصری را نزد حاکم حاضر کردند، حاکم گفت: او را تازیانه بزنید و به زندان بیندازید
!مقصر گفت: به سر مادرت قسمت می دهم مرا عفو کن
.حاکم گفت: این پدر سوخته را بزنید
!مقصر گفت: تو را به رخسار مادرت قسم از من بگذر
!حاکم گفت: بزنید این فلان فلان شده را
!مقصر گفت: تو را به سینه های مادرت بگو مرا نزنند
.حاکم گفت: به حرف های این مرد اعتنا نکنید و او را محکم بزنید
!مقصر گفت: ای حاکم تو را به ناف مادرت بیا و از من اغماض کن
!حاکم به مأموران گفت: او را رها کنید که مبادا از ناف پایین تر برود
معتصم و پیامبر دروغین
یکی پیش معتصم، هشتمین خلیفه عباسی آمد و دعوی نبوت کرد، معتصم پرسید: چه معجزه ای داری؟
!مرد گفت: مرده را زنده می کنم
!خلیفه گفت: اگر از تو این معجزه ظاهر شود، من به تو می گروم
.مدعی گفت: شمشیر تیز بیاورید
معتصم دستور داد تا شمشیر مخصوص او را آوردند و بدست پیامبر دروغین دادند، او گفت: ای خلیفه الان در پیش تو گردن وزیر تو را می زنم و فوراً او را زنده می سازم
.خلیفه گفت: نیکو باشد
!پس روی به وزیر خود کرد و پرسید: چه می گویی؟
!وزیر با ترس و لرز گفت: ای خلیفه، تن بکشتن دادن خیلی سخت است و من از او معجزه ای نمی خواهم، تو گواه باش که من به او ایمان آوردم
.معتصم خندید و او را خلعت داد و مدعی را به دارالشفا فرستاد
مرد ظریف و منجم
مرد ظریفی به منجمی گفت: چقدر از من می گیری و از آینده به من خبر می دهی؟
.منجم گفت: دو شاهی
مرد ظریف دو شاهی به منجم داد، منجم کتابش را باز کرد و اندکی تأمل نمود و بعد گفت: از اثر کواکب(جمع کوکب به معنی ستارگان) چنین آشکار است که بین تو و همسرت کدورتی وجود دارد
!مرد ظریف گفت: من هنوز زن نگرفته ام
منجم گفت: قصدم از زوجه، مصاحب و دوست بود، شاید با دوستانت کدورتی پیدا کرده ای؟
.گفت: بین من و دوستانم نهایت وفا و صفا وجود دارد
.منجم گفت: دستت را باز کن تا از روی خطوط کف دست آینده ات را باز گو کنم
.مرد دستش را گشود و به او نشان داد، منجم بعد از نگاه کردن به دست او گفت: باید در همین نزدیکی وجهی از تو تلف شده باشد
!مرد ظریف گفت: این مطلب کاملاً درست است، همین وجهی که حال به تو دادم می باشد
نماز با گیوه
مردی شیرازی در مسجد جامع اصفهان نماز می گزارد، دزدی در کمین بود، می خواست گیوۀ او را برباید، به این جهت جلو رفت و سلام کرد و گفت: ای مرد با گیوه نماز گزاردن درست نیست، نمازت را اعاده کن که نمازی نداری
!مرد شیرازی گفت: اگر نماز ندارم گیوه دارم
!والله خیرالرازقین
یک روز شخصی بنام ابراهیم با رقیب خودش که پیربابا نام داشت به گفتگو پرداخته و هر کدامشان به چیزی مباهات می کردند، ابراهیم گفت
.من آن کسی هسم که خداوند در قرآن برایم سلام فرستاده، در آنجا که می فرماید سلام علی ابراهیم_
پیربابا از شنیدن این حرف خجل شد و از جا برخاست و یکراست پیش یکی از قاریان قرآن رفت و ابتدا جریان امر را برایش نقل کرد و سپس به او گفت
اگر در جلسه ای که هر دو نفر ما در آنجا حاضر باشیم اسم مرا که پیربابا است در قرآن بگنجانی من به تو پنج رأس گوسفند و مقداری کشک و پنیر خواهم داد_
قاری قبول کرد و وعده داد که این کار را بکند بعد از این مذاکره در اولین جلسه ای که تشکیل شد و هر دو نفر رقیب در آنجا حضور داشتند، قاری مزبور با همان آهنگ قرائت آواز داد
(!پیربابا کلباً کبیراً (یعنی پیربابا سگ بزرگی است_
همینکه این صدا بلند شد شخص دانایی از گوشه مجلس قاری را مورد نکوهش و اعتراض خود قرار داد و گفت: آیا می فهمی چه می خوانی؟
قاری هم بی درنگ با اشاره مخصوص معترض را وادار به سکوت نمود و به دنبالۀ جمله اولش با همان لحن قرائت و با صدای بلند این عبارت را خواند
!خمس غنم و کشکاً و پنیراً نصف لی و نصف لک والله خیرالرازقین_
یعنی قرار شده است پنج گوسفند و قدری کشک و پنیر داده شود، اجناس نامبرده نصفش برای من و نصفش برای تو و خدا بهترین روزی رسان است
هزّال معبّر
هزالی(کسی است که زیاد شوخی می کند) نزد معبری(تعبیر کننده خواب) رفت و گفت
.دیشب خواب عجیبی دیدم_
معبر گفت: خیر باشد، بگو چه دیدی؟
!هزال گفت: دیدم از پشگل شتر، بورانی می ساختم
.معبر گفت: یک درم بده تا خواب تو را تعبیر کنم
!هزال خنده ای کرد و گفت: اگر درم داشتم بادنجان می خریدم و از پشگل شتر بورانی نمی ساختم
همسر خواجه
!گویند مردی به سفر می رفت، به غلام خود گفت: مواظب باش، اگر همسرم زهره، تخلفی (خطای ناموسی) کرد خالی به جامۀ او بگذار
:چندی گذشت، غلام به اربابش نوشت
گر در سفر خواجه درنگی باشد
!تا خواجه رسد زهره پلنگی باشد
!هم جایزه هم شلاق
.عربی نزد منصور خلیفه عباسی آمد و گفت: هنری دارم که نمایش آن باعث حیرت و شگفتی است
خلیفه از او خواست تا هنر خود را نشان دهد، مرد عرب مقداری سوزن در کف یک دست گرفته و با دست دیگر یکی از آنها را از مسافت چند متری به دیوار زد و سوزن راست به دیوار نشست، سپس سوزن دیگری را از پهلو به طرف دیوار رها کرد و نوک آن در سوراخ سوزن اول فرو رفت، آنگاه چند سوزن را به همین ترتیب پرتاب کرد و هر یک از آنها به سوراخ سوزن دیگر فرو می رفت، منصور از هنرنمایی آن مرد تعجب نمود و فرمان داد یک صد دینار به او جایزه بدهند و یک صد ضربه شلاق هم به او بزنند
آن مرد سراپا لرزید و گفت: ای خلیفه مگر چه گناهی مرتکب شده ام که باید به این کیفر دچار شوم؟
خلیفه گفت: یک صد دینار جایزه پاداش هنرنمایی تو، و یک صد ضربه شلاق هم برای اینکه وقت ما و عمر خود را برای چیزی که سودی به جامعه نمی رساند ضایع کردی